امام خامنه ای مد ظله العالی
 
 

امیدوار ایم که این عاشورای ما و این روزهای ما، روزهای زنده ی حسینی باشد. این چنین می‌خواست و این چنین سفارش نمود.

گریستن و بر پا کردن مجالس کافی نیست. حسین [علیه السلام ] به اینها نیازی ندارد. حسین شهید راه اصلاح است.

«انی أرید الاصلاح فی امة جدی ما استطعت»

 پس اگر در جهت اصلاح امت جدش کوشیدیم، او را یاری رسانده‌ایم و اگر سکوت کردیم یا مانع اصلاح شدیم او را وانهاده‌ایم و یزید را کمک کرده‌ایم.



حاضران در نماز : شهید دکتر مصطفی چمران، صادق قطب زاده، ابراهیم یزدی، حجت الاسلام شهید دکتر مفتح

 

 



چمران از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله هاي بلند كوههاي جبل عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيهاي بسياري به يادگار گذاشته و هميشه در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته است .
به گزارش گروه دفاع مقدس خبرگزاري « مهر» : دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران ، خيابان پانزده خرداد متولد شد. وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ سپس در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشته الكترومكانيك فارغ التحصيل شد. چمران يك سال به تدريس در دانشكده فني پرداخت. وي در همه دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شد و پس از تحقيقات علمي در جمع معروف ترين دانشمندان جهان در كاليفرنيا ومعتبرترين دانشگاه آمريكا - بركلي - با ممتاز ترين درجه علمي موفق به اخذ مدرك دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.
فعاليتهاي اجتماعي:
دكتر مصطفي چمران از 15 سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت الله طالقاني، در مسجد هدايت، و در درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي كرد و از اولين اعضاي انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت نفت شركت داشت . بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط دولت دكتر مصدق در لواي يك گروه سياسي سخت ترين مبارزه ها و مسئوليتهاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك ترين مأموريتها را در سخت ترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد.
چمران در آمريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين بار انجمن اسلامي دانشجويان آمريكا را پايه ريزي كرد و از موسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در آمريكا به شمار مي رفت كه به دليل اين فعاليتها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي شود. او پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امام خميني (ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت ساز مي زند و به همراهي بعضي از دوستان مؤمن و همفكر ، رهسپار مصر مي شود و مدت دو سال در زمان عبد الناصر سخت ترين دوره هاي چريكي و پارتيزاني را مي آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته شده و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني را بر عهده مي گيرد .
وي به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي گرايي وراي اسلام ، گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده نمود كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقه مسلمين مي شود، به جمال عبد الناصر اعتراض كرد . ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريا ن ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي توان به راحتي با آن مقابله كرد . چمران نيز با تأسف تأكيد مي كند كه ما هنوز نمي دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحيه دشمن براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. از آن پس به چمران و يارانش اجازه داده مي شود تا در مصر نظرات خود را بيان كنند.
حضور در لبنان:
بعد از وفات عبد الناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا مي كند ، از اين رو دكتر چمران رهسپار لبنان مي شود تا چنين پايگاهي را ايجاد كند.
او به كمك امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مباني اسلامي پي ريزي مي نمايد . اين سازمان درميان توطئه ها و دشمني هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحه شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده كرده ، در معركه هاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي رود و در طوفانهاي سهمناك سرنوشت، به استقبال شهادت مي تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبار ترين ستمگران روزگار، صهيونيزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرايان فالانژ، به اهتزاز در مي آورد.
چمران از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله هاي بلند كوههاي جبل عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيهاي بسياري به يادگار گذاشته وهميشه در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته است . شرح اين مبارزات افتخار آميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابانهاي داغ و بر دامنه كوههاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.
چمران و انقلاب اسلامي ايران:
دكتر چمران با پيروزي انقلاب اسلامي بعد از 21 سال هجرت، به وطن باز مي گردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي گذارد. خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي پردازد و همه تلاش خود را صرف تربيت اولين گروههاي پاسداران انقلاب در سعد آباد مي كند. سپس در شغل معاونت نخست وزيري ، روز و شب خود را به خطر مي اندازد تا سريع تر مسأله كردستان را فيصله دهد .او در قضيه فراموش ناشدني « پاوه » قدرت ايمان و اراده آهنين و شجاعت و فدا كاري خود را بر همگان ثابت مي كند .
پس از اين جرايانات ، فرمان انقلابي امام خميني (ره) صادر شد . فرماندهي كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهي منطقه نيز به عهده دكتر چمران واگذار شد.
رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت در آمدند وبا تكيه بر همه تجارب انقلابي، ايمان، فداكاري، شجاعت، قدرت رهبري و برنامه ريزي دكتر چمران به شكوهمند ترين قهرمانيها دست يافتند و در عرض 15 روز همه شهر ها و راهها و مواضع استراتژيك كردستان را به تصرف درآوردند. بدين ترتيب كردستان از خطر حتمي نجات يافت و مردم مسلمان كرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي شتافتند.
دكترمصطفي چمران بعد از اين پيروزي بي نظير و بازگشت به تهران از طرف بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران ، امام خميني (ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد. وي در پست جديد، براي تغيير و تحول ارتش ، به يك سلسله برنامه هاي وسيع بنيادي دست زد كه پاكسازي ارتش و پياده كردن برنامه هاي اصلاحي از اين قبيل است .
شهيد چمران در اولين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص در ارتش، حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشته ارتش را تغيير دهد. وي در يكي از نيايشهاي خود بعد ازانتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شكر مي گويد: « خدايا، مردم آنقدر به من محبت كرده اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده اند كه به راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك مي بينم كه نميتوانم از عهده آن به در آيم. تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برايم و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.»
چمران سپس به نمايندگي حضرت امام (ره) در شوراي عالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت تا به طور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه نمايد.
پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، دوران حماسه ساز و پرتلاش ديگري آغاز مي شود . دكتر چمران در آن دوران نمونه كامل ايثار، شجاعت و در عين فروتني و كار مداوم و بدون سر و صدا و فقط براي رضاي خدا بود . او بعد از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهاي ايران و يورش سريع آنها به شهر ها و روستا ها و مردم بي دفاع ، نتوانست آرام بگيرد و به خدمت امام امت رسيد و با اجازه ايشان و به همراه مقام معظم رهبري ، آيت الله خامنه اي كه در آن زمان نماينده ديگر امام در شوراي عالي دفاع و نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي بود ، به اهواز رفت. از آنجايي كه او هميشه خود را در گرداب خطر مي افكند و هراسي از مرگ نداشت، از همان بدو ورود دست بكار شد و در شب اول حمله چريكي اي را عليه تانكهاي دشمن كه تا چند كيلومتري شهر اهواز پيشروي كرده بودند، آغاز كرد.
مصطفي چمران گروهي از رزمندگان داوطلب را به گردخود جمع كرد وبا تربيت و سازماندهي آنان، ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كمكم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگهاي نامنظم يكي از اين برنامه ها بود، كه به كمك آن جاده هاي نظامي به سرعت و در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ هاي آب در كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يكصد متر در مدتي كوتاه ، آب كارون را به طرف تانكهاي دشمن روانه ساخت، بطوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتري عقب نشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند. اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سردشمنان به دور كرد .
يكي ديگر از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده اين حركت و شيوه جنگ مردمي و هماهنگي كامل بين نيروهاي موجود، تاكتيك تقريباً جديد جنگي بود. چيزي كه ابر قدرتها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه اين هماهنگي در خرمشهر به وجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت به خرمشهر برود ولي به علت خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندين بار نيروهايي بين دويست تا يك هزار نفر را سازماندهي كرده و به خرمشهر فرستاد . آنان به كمك ديگر برادران خود توانستند در جنگي نا برابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدتها مقاومت كنند.
پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، رژيم بعث عراق سخت به فتح سوسنگرد دل بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانكهاي حزب بعث شهر را در محاصره گرفتند . روز سوم تعدادي از آنها توانستند به داخل شهر راه يابند. گزارش مهر همچنين مي افزايد : دكتر چمران از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت بر آشفته بود، با فشار و تلاش خود ومقام معظم رهبري ، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين بار دست به يك حمله خطرناك وحماسه آفرين و نابرابر بزنند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازمان دهي كرد و با نظامي نو و شيوه اي جديد از جانب جاده اهواز سوسنگرد به دشمن يورش بردند.
شهيد چمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر مي شتافت كه در محاصره تانكهاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند وخود را به حلقه محاصره دشمن انداخت؛ در اين هنگام بود كه نبرد سختي در گرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانكها به او حمله كردند و او نيز در مصاف با دشمن متجاوز، از نقطه اي به نقطه ديگر و از سنگري به سنگرديگر مي رفت. كماندوهاي دشمن او را به زير رگبار گلوله هاي خود گرفته بودند، تانكها به سوي او تير اندازي مي كردند و او شجاعانه و بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي داد.
در اين درگيري همرزم چمران به شهادت رسيد و اويك تنه به نبرد خود ادامه مي داد و به سوي دشمن حمله مي برد. تا آنكه در حين « رقصي چنين در ميانه ميدان» از دوقسمت پاي چپ زخمي شد. با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد و به غنيمت گرفت . او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون نشست واز دايره محاصره خارج شد .
دكتر چمران با همان كاميون خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد. اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند وبعد از آن به مقر ستاد جنگهاي نا منظم رفت و دوباره با پاي زخمي و دردمند به كار خود پرداخت. حتي در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسه مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيد فلاحي، فرمانده لشگر92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نماينده امام در سپاه پاسداران (شهيد محلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد .او در همان حال و همان شب پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله اكبر را مطرح كرد.
شهيد چمران به رغم اسرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش ، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگهاي نا منظم و حركت به تهران براي معالجه نشد . تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در كنار بسترش و در مقابلش نقشه هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي نگريست و مرتب طرحهاي جالب و پيشنهاد هاي سازنده در زمينه هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي داد.
چمران پس از زخمي شدن، اولين بار براي ديدار با امام امت و بيان گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادهاي خود را ارائه داد. حضرت امام (ره) نيز پدرانه و با ملاطفت خاصي رهنمودهاي لازم را ارائه مي داد.
دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه ها وجود داشت دائماً رنج مي برد و تلاش مي كرد كه باارائه پيشنهادها و برنامه هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه هاي الله اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است رسانده تا ارتباطات شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. به گزارش مهر بالاخره در سي و يكم ارديبهشت ماه 1360، با يك حمله هماهنگ و برق آسا ارتفاعات الله اكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگ ترين پيروزي تا آن زمان بود.
شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمره اولين كساني بود كه پا به ارتفاعات الله اكبر گذاشت؛ در حالي كه دشمن هنوز در نقاطي مقاومت مي كرد او و فرمانده شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد با تعدادي از ياران خود توانستند با فدا كاري و قدرت تمام تپه هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف در درآورند .
پس از پيروزي ارتفاعات الله اكبر، چمران اصرار داشت نيروهاي ايراني هرچه زودتر، قبل از اين كه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، بسوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و خود او طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري رزمندگان جان بر كف ستاد جنگهاي نا منظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.
شهادت :
در سي ام خرداد ماه 1360 يعني يك ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله اكبر، چمران در جلسه فوق العاده شوراي عالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت الله اشراقي شركت و از عدم تحرك و سكون نيروهاانتقاد كرد و پيشنهاد هاي نظامي خود را از جمله حمله به بستان را ارائه داد. اين آخرين جلسه شوراي عالي دفاع بود كه در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.
در سحر گاه سي و يكم خرداد 1360 ، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران بشدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند . در لحظه حركت، يكي از رزمندگان با سادگي و زيبايي گفت: « همانند روز عاشورا كه يكايك ياران حسين (ع) به شهادت رسيدند، عباس علمدار او(رستمي) هم به شهادت رسيد و اينك خود او آماده حركت به جبهه است.»
بطرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيت الله اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين بار همديگر را ديدند وبه حركت ادامه دادند تا اينكه به قربانگاه رسيدند .
چمران همه رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرمانده شان را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي نگاهي عميق و پر نور و چهره اي نوراني و دلي مالا مال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگرخدا ما را هم دوست داشته باشد، مي برد.»
خداوند ثابت كرد كه او را نيز دوست دارد و به سوي خود فرا خواند. چمران در آن منطقه در حين سركشي به مناطق و خطوط مقدم بر اثر اثابت تركش خمپاره هاي دشمن به شهادت رسيد .

متن کامل وصيت نامه شهيد چمران به امام موسي صدر


وصيت مي‌کنم …
وصيت مي‌کنم به کسي که او را بيش از حد دوست مي‌دارم! به معبودم! به معشوقم! به‌امام موسي صدر! کسي که او را مظهر علي مي‌دانم! او را وارث حسين مي‌خوانم! کسي که رمز طايفه شيعه، و افتخار آن، و نماينده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختي، حق طلبي و بالأخره شهادت است! آري به‌امام موسي وصيت مي‌کنم …
براي مرگ آماده شده‌ام و اين امري است طبيعي که مدتهاست با آن آشنا شده‌ام. ولي براي اولين بار وصيت ميکنم. خوشحالم که در چنين راهي به شهادت مي‌رسم. خوشحالم که از عالم و ما فيها بريده‌ام. همه چيز را ترک گفته‌ام. علايق را زير پا گذاشته‌ام. قيد و بندها را پاره کرده‌ام. دنيا و ما فيها را سه طلاقه گفته‌ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مي‌روم.
از اينکه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشکلاتي سخت دست به گريبان بوده‌ام، متأسف نيستم. از اينکه آمريکا را ترک گفتم، از اينکه دنياي لذات و راحت‌طلبي را پشت سر گذاشتم، از اينکه دنياي علم را فراموش کردم، از اينکه از همه زيبائيها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشته‌ام، متأسف نيستم …
از آن دنياي مادي و راحت طلبي گذشتم و به دنياي درد، محروميت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهايي قدم گذاشتم. با محروميت همنشين شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم.
از دنياي سرمايه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومين و مظلومين وارد شدم. با تمام اين احوال متأسف نيستم …
تو اي محبوب من، دنيايي جديد به من گشودي که خداي بزرگ مرا بهتر و بيشتر آزمايش کند. تو به من مجال دادي تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهاي بي نظير انساني خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزشهاي الهي را به همگان عرضه کنم، تا راهي جديد و قوي و الهي بنمايانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا ديگر خود را نبينم و خود را نخواهم، جز محبوب کسي را نبينم، جز عشق و فداکاري طريقي نگزينم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهي مادي آزاد شوم…
تو اي محبوب من رمز طايفه اي، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش مي‌کشي، اتهام و تهمت و هجوم و نفرين و ناسزاي هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل مي‌کني، کينه‌هاي گذشته و دشمني‌هاي تاريخي و حقد و حسدهاي جهان سوز را بر جان مي‌پذيري، تو فداکاري مي‌کني، تو از همه چيز خود مي‌گذري، تو حيات و هستي خود را فداي هدف و اجتماع انسانها مي‌کني، و دشمنانت در عوض دشنام مي‌دهند و خيانت مي‌کنند، به تو تهمتهاي دروغ مي‌زنند و مردم جاهل را بر تو مي‌شورانند، و تو اي امام لحظه‌اي از حق منحرف نمي‌شوي و عمل به مثل انجام نمي‌دهي و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوي حقيقت و کمال و قدم بر مي‌داري، از اين نظر تو نماينده علي (ع) و وارث حسيني… و من افتخار مي‌کنم که در رکابت مبارزه مي‌کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت مي‌نوشم…
اي محبوب من، آخر تو مرا نشناختي!
زيرا حجب و حيا مانع آن بود که من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن برانم يا از سوز دروني خود بازگو کنم…
اما من، مني که وصيت مي‌کنم، مني که تو را دوست مي‌دارم… آدم ساده‌اي نيستم! من خداي عشق و پرستشم، من نماينده حق و مظهر فداکاري و گذشت و تواضع و فعاليت و مبارزه‌ام، آتشفشان درون من کافيست که هر دنيايي را بسوزاند، آتش عشق من به حدي است که قادر است هر دل سنگي را آب کند، فداکاري من به‌اندازه‌اي است که کمتر کسي در زندگي به آن درجه رسيده است …
به سه خصلت ممتاز شده‌ام:
1. عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حيات و مماتم مي‌بارد. در آتش عشق مي‌سوزم و هدف حيات را جز عشق نمي‌شناسم. در زندگي جز عشق نمي‌خواهم، و جز به عشق زنده نيستم.
2. فقر که از قيد همه چيز آزاد و بي نيازم. و اگر آسمان و زمين را به من ارزاني کنند، تأثيري در من نمي‌کند.
3. تنهايي که مرا به عرفان اتصال مي‌دهد. مرا با محروميت آشنا مي‌کند. کسي که محتاج عشق است، در دنياي تنهايي با محروميتِ عشق مي‌سوزد. جز خدا کسي نمي‌تواند انيس شبهاي تار او باشد و جز ستارگان اشکهاي او را پاک نخواهند کرد. جز کوههاي بلند راز و نيازهاي او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله‌هاي صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انساني مي‌گردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد. ولي هر چه بيشتر مي‌گردد، کمتر مي‌يابد…
کسي که وصيت مي‌کند آدم ساده‌اي نيست. بزرگترين مقامات علمي را گذرانده، سردي و گرمي روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگي ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست داشتني است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارايي همه چيز خود را رها کرده و به خاطر هدفي مقدس، زندگي دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.
آري اي محبوب من، يک چنين کسي با تو وصيت مي‌کند …
وصيت من درباره مال و منال نيست. زيرا مي‌داني که چيزي ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسيده، به خاطر احتياجات شخصي چيزي بر نداشته‌ام. جز زندگي درويشانه چيزي نخواسته‌ام. حتي زن و بچه‌ها و پدر و مادر نيز از من چيزي دريافت نکرده‌اند. آنجا که سر تا پاي وجودم براي تو و حرکت باشد، معلوم است که مايملک من نيز متعلق به تو است.
وصيت من درباره قرض و دين نيست. مديون کسي نيستم، در حالي که به ديگران زياد قرض داده‌ام. به کسي بدي نکرده‌ام. در زندگي خود جز محبت، فداکاري، تواضع و احترام نبوده‌ام. از اين نظر نيز به کسي مديون نيستم …
آري وصيت من درباره اين چيزها نيست …
وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است …
احساس مي‌کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتي ندارم که به تو سفارش کنم. وصيت مي‌کنم، وقتي که جانم را بر کف دستم گذاشته‌ام، و انتظار دارم هر لحظه با اين دنيا وداع کنم و ديگر تو را نبينم…
تو را دوست مي‌دارم و اين دوستي بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا به کسي احتياج ندارم. حتي گاهگاهي از خداي بزرگ نيز احساس بي نيازي مي‌کنم … از او چيزي نمي‌طلبم و احساس احتياج نمي‌کنم. چيزي نمي‌خواهم، گله‌اي نمي‌کنم و آرزوئي ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شايسته عشق و محبتي، و من عشق به تو را قسمتي از عشق به خدا ميدانم. همچنانکه خداي را مي‌پرستم و عشق مي‌ورزم، به تو نيز که نماينده او در زميني عشق مي‌ورزم. و اين عشق ورزيدن همچون نفس کشيدن براي من طبيعي است …
عشق هدف حيات و محرک زندگي من است. زيباتر از عشق چيزي نديده‌ام و بالاتر از عشق چيزي نخواسته‌ام. عشق است که روح مرا به تموج وا مي‌دارد، قلب مرا به جوش مي‌آورد، استعدادهاي نهفته مرا ظاهر مي‌کند، مرا از خودخواهي وخودبينيي رهاند، دنياي ديگري حس مي‌کنم، در عالم وجود محو مي‌شوم، احساسي لطيف و قلبي حساس و ديده‌اي زيبابين پيدا مي‌کنم. لرزش يک برگ، نور يک ستاره دور، موريانه کوچک، نسيم ملايم سحر، موج دريا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا مي‌ربايند و از اين عالم به دنياي ديگري مي‌برند … اينها همه و همه از تجليات عشق است …
به خاطر عشق است که فداکاري مي‌کنم. به خاطر عشق است که به دنيا با بي اعتنايي مي‌نگرم و ابعاد ديگري را مي‌يابم. به خاطر عشق است که دنيا را زيبا مي‌بينم و زيبائي را مي‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس مي‌کنم، او را مي‌پرستم و حيات و هستي خود را تقديمش مي‌کنم …
مي دانم که در اين دنيا به عده زيادي محبت کرده‌ام، حتي عشق ورزيده‌ام، ولي جواب بدي ديده‌ام. عشق را به ضعف تعبير مي‌کنند و به قول خودشان زرنگي کرده از محبت سوءاستفاده مي‌نمايند!
اما اين بي خبران نمي‌دانند که از چه نعمت بزرگي که عشق و محبت است، محرومند. نمي‌دانند که بزرگترين ابعاد زندگي را درک نکرده‌اند. نمي‌دانند که زرنگي آنها جز افلاس و بدبختي و مذلت چيزي نيست …
و من قدر خود را بزرگتر از آن مي‌دانم که محبت خويش را از کسي دريغ کنم. حتي اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خيال خود سؤاستفاده نمايد. من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، يا در ازاء عشق تمنايي داشته باشم. من در عشق خود مي‌سوزم و لذت مي‌برم. اين لذت بزرگترين پاداشي است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آيد …
مي دانم که تو هم اي محبوب من، در درياي عشق شنا مي‌کني. انسانها را دوست مي‌داري. به همه بي دريغ محبت مي‌کني. و چه زيادند آنها که از اين محبت سوءاستفاده مي‌کنند. حتي تو را به تمسخر مي‌گيرند و به خيال خود تو را گول ميزنند … تو اينها را مي‌داني ولي در روش خود کوچکترين تغييري نمي‌دهي … زيرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثير ديگران عشق بورزي و محبت کني. عشق تو فطري است. همچون آفتاب بر همه جا مي‌تابي و همچون باران برچمن و شوره زار مي‌باري و تحت تأثير انعکاس سنگدلان قرار نمي‌گيري …
درود آتشين من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باريک خودبيني و خودخواهي بيرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من فداي عشقت باد، که بزرگترين و زيباترين مشخصه وجود توست، و ارزنده ترين چيزي است که مرا جذب تو کرده است، و مقدس ترين خصيصه‌اي است که در ميزان الهي به حساب مي‌آيد


خاطرات شهيد مصطفي چمران


1) نشسته بود زار زار گريه مي کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه مي دانستم اين جوري مي کند ؟ مي گويم « مصطفي طوريش نيس. من رياضي رد شدم . براي من ناراحته .» کي باور مي کند؟
2) رياضيش خيلي خوب بود . شب ها بچه ها را جمع مي کرد کنار ميدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان رياضي درس مي داد. زير تير چراغ برق.
3) شب هاي جمعه من را مي برد مسجد ارک. با دوچرخه مي برد. يک گوشه مي نشست و سخن راني گوش مي داد. من مي رفتم دوچرخه سواري.
4) پدرمان جوراب بافي داشت. چرخ جوراب بافيش يک قطعه داشت که زود خراب مي شد و کار مي خوابيد. عباس قطعه را باز کرد و يکي از رويش ساخت. مصطفي هم خوشش آمد و يکي ساخت. افتادن به توليد انبوه يک کارخانه کوچک درست کردند. پدر ديگر به جاي جوراب،لوازم يدکي چرخ جوراب بافي مي فروخت.
5) مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود،ولي شهريه مي گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسيد . بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.»
6) تومار بزرگ درست کرد و بالايش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور بايد ملي شود» گذاشتش کنار مغازه ي بابا مردم مي آمدند و امضا مي کردند.
7) سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره .
8) درس ترموديناميک ما با يک استاد سخت گير بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نيم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «اين کتاب در حقيقت جزوه ي مصطفي چمران است در درس ترموديناميک.»
9) يک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفي جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونيست ها مي ترسيدند.
10) بورس گرفت . رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستندو بهش گفتند « ماترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفي عاقل و رشيده . من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند، برمي گردد.
11) مي خواستيم هيأت اجرايي کنگره دانش جويان را عوض کنيم . به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبليغات نکرده بوديم . درست قبل از انتخابات ، مصطفي رفت و صحبت کرد. برنده شديم.
12) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي ، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست ميدهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم»
13) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابي فکر کرد. به اين نتيجه رسيد که مبارزه ي پارلماني به نتيجه نمي رسد و بايد برود سلاح دست بگيرد. بجنگد.
14) باهم از اوضاع ايران و درگيري هاي سياسي حرف مي زديم .نمي دانستيم چه کار مي شود کرد. بدمان نمي آمد برگرديم، برويم دانشکده ي فني ، تدريس کنيم . چمران بالاخره به نتيجه رسيد . برايم پيغام گذاشته بود « من رفتم .آنجا يک سکان دارهست. » و رفت لبنان.
15) ماعضو انجمن اسلامي دانشگاه بوديم. خبر شديم در لبنان سميناري درباره شيعيان برگزار کرده اند. پِيش را گرفتيم تا فهميديم آدمي به اسم چمران اين کار را کرده است. يک چمران هم مي شناختيم که مي گفتمد انجمن اسلامي مارا راه انداخته. فهميديم اين دو نفر يکي اند. آمريکا را ول کرديم و رفتيم لبنان.
16) کلاس عرفان گذاشته بود. روزي يک ساعت . همه را جمع مي کرد و مثنوي معنوي مي خواند و برايشان به عربي ترجمه مي کرد. عربي بلد نبودم ، اما هرجور بود خودم را مي رساندم به کلاس . حرف زدنش را خيلي دوست داشتم.
17) چپي ها مي گفتند «جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند.» راستي ها مي گفتند « کمونيسته. » هردو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت « من دانشجويي داشتم که همين اخيرا روي فيزيک پلاسما کار مي کرد.»
18) اوايل که آمده بود لبنان ، بعضي کلمه هاي عربي را درست نمي گفت. يک بار سرکلاس کلمه اي را غلط گفته بود . همه ي بچه ها همان جور غلط مي گفتند. مي دانستند و غلط مي گفتند. امام موسي مي گفت «دکتر چمران يک عربي جديدي توي اين مدرسه درست کرد.»
19) بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان.
20) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتي عکسش رسيد دست اسرائيلي ها ، با خودشان فکر کردند « اين همان يارو خبر نگاره نيست که مي آمد از اردوگاه ما گزارش بگيرد؟ » آن ها هم براي سرش جايزه گذاشتند.
21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم ، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کردو او را مي بوسيد . بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن . ده دقيقه ، يک ربع، شايد هم بيش تر.
22) ماهي يک بار ، بچه هاي مدرسه جمع مي شدند و مي رفتند زباله هاي شهر را جمع مي کردند. دکتر مي گفت « هم شهر تميز مي شود، هم غرور بچه ها مي ريزد.»
23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفي مي شناختندش . مي گفتند « دکتر مصطفي چشم ماست ، دکتر مصطفي قلب ماست.»
24) من نفر دومي بودم که تنها گيرش آوردم . تنها راه مي رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول گرفته م که تو رو بکشم . » چيزي نگفت. گفتم « شنيدي ؟» . گفت « آر ه . » دروغ مي گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، مي ماندم ببينم اين يارو ايرانيه چه جور آدمي است.
25) دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد . مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود. پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم ، تعجب کردم . رفتم . يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق . وقتي که ديگر آشنا شديم ، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم ، در زندگي معمولي او وجود دارد.
26) گفتند «دکتر براي عروس هديه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . يک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها ؛يعني که اين ها را مصطفي فرستاده. چه کسي مي فهميد مصطفي خودش را برايم فرستاده ؟
27) واي که چقدر لباسش بد ترکيب بود . اميدوار بودم براي روز عروسي حداقل يک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداري کنم . نپوشيد. با همان لباس آمد. مي دانستم که مصطفي مصطفي است.
28) به پسر ها مي گفت شيعيان حسين، و به ما شيعيان زهرا . کنارهم که بوديم ، مهم نبود که پسر است کي دختر . يک دکتر مصطفي مي شناختيم که پدر همه مان بود، و يه دشمن که مي خواستيم پدرش را در بياوريم.
29) به اين فکر افتاده بودم بيايم ايران. دکتر يک طرح نظامي دقيق درست کرد. مهمات و تجهيزات را آماده کردم . يک هواپيما لازم داشتيم که قرار شد از سوريه بگيريم . دوروز مانده به آمدنمان ، خبر رسيد انقلاب پيروز شده.
30) گفته بود « مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني.» بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم . چه قدر دلم مي خواهد بهش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
31) آن وقت ها که دفتر نخست وزيري بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب مي بردم . يک روز رفتم خانه شان ؛ ديدم پيش بند بسته ، دارد ظرف مي شويد. با دخترم رفته بودم . بعد از اين که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازي کرد. با همان پيش بند.
32) وقتي ديد چمران جلويش ايستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائين و عقب عقب رفت. بقيه هم رفتند. دکتر وقتي شنيده بود شعار مي دهند « مرگ برچمران » آمده بود بيرون رفته بود ايستاده بود جلويشان. شايد شرم کردند، شايد هم ترسيدند و رفتند.
33) ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين هارا زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
34) وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه . نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه . رفت پيش امام . گفت « بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شويد همين روزها راه مي افتيم » . پرسيديم «امام؟» گفت «دعامان کردند.»
35) دنبال يک نفر مي گشتيم که بتواند نيروهاي جوان را سازمان دهي کند، که سر و کله چمران پيدا شد. قبول کرد . آمد ايلام . يک جلسه ي آشنايي گذاشتيم و همه چيز را سپرديم دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تيراندازي و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد خنثا کردن مين .صبح فردا زندگي در شرايط سخت شروع شده بود.
36) حدود يک ماه برنامه اش اين بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ريزي، شب ها شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاري پيش نمي آمد، يک ساعتي مي خوابيد.
37) تلفني بهم گفتند « يه مشت لات و لوت اومده ن ، مي گن مي خوايم بريم ستاد جنگ هاي نامنظم . » رفتم و ديدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسيکلت ايستاده بودند کنار خيابان . يکيشان گفت « آقاي دکتر خودشون گفتن بياين . » مي پريدند؛ از روي گودال ، رود ، سنگر . آرپي جي زن ها را سوار مي کردند ترک موتور، مي پريدند. نصف بيش ترشان همان وقت ها شهيد شدند.
38) از در آمد تو . گفت « لباساي نظامي من کجاست ؟ لباسامو بيارين .» رفت توي اتاقش ، ولي نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتي که تمرين رزم تن به تن مي داد.ذوق زده بود . بالاخره صبح شد و رفت . فکر کرديم برگردد، آرام مي شود. چه آرام شدني! تا نقشه ي عملايت را کامل کند. نيروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . مي گفت « امام فرموده ن خودتون رو برسونيد کردستان. » سريک هفته ، يک هواپيما نيرو جمع کرده بود.
39) اگر کسي يک قدم عقب تر مي ايستاد و دستش را دراز مي کرد، همه مي فهميدند بار اولش است آمده پيش دکتر. دکتر هم بغلش مي کرد و ماچ و بوسه ي حسابي . بنده ي خدا کلي شرمنده مي شد و مي فهميد چرا بقيه يا جلو نمي آيند ، يا اگر بيايند صاف مي روند توي بغل دکتر.
40) مانده بوديم وسط نيروهاي ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بوديم، نه اسلحه داشتيم . دکتر سر شب رفت شناسايي. کسي از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود.وضو که مي گرفت ، ازم پرسيد « عزيزجان چه خبر؟ کسي چيزيش نشده ؟»
41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين. » شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين هه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند.
42) اولين عملياتمان بود. سرجمع مي شديم شصت هفتاد نفر . يعني همه بچه هاي جنگ هاي نامنظم . رفتيم جلو و سنگر گرفتيم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسيد. درگير شديم . دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمي دانستيم در عمليات کلاسيک ، وقتي دشمن دارد محاصره مي کند بايد چه کار کرد. شانس آورديم که دکتر به موقع رسيد.
43) خورديم به کمين . زمين گير شديم . تيرو ترکش مثل باران مي باريد . دکتر از جيپ جلويي پريد پايين و داد زد« ستون رو به جلو .» راه افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقيه مانده بوديم هاج و واج . پرسيدم « پس ما چه کارکنيم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کي مي خواد کشته نشه ، با ما بياد.» تير و ترکش مي آمد ، مثل باران. فرق آن جا و اين جا فقط اين بود که دکتر آنجا بود و همين کافي بود.
44) تشييع آيت الله طالقاني بود. من و چند تا از مسئولين توي غسال خانه بوديم . در را بسته بودند که جمعيت نيايد تو. دربان آمد ، گفت « يکي آمده ، مي گه چمرانم . چه کار کنم ؟» با خودم گفتم « امکان ندارد. » رفتيم دم در . خودش بود لاغر لاغر . کردستان شلوغ بود آن روزها .
45) گفت « سيزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ن و اومده ن اين جا ، حقوق هم نگرفته ن . من اصلا متوجه نبودم .» سرش را گذاشته بود روي ديوار و گريه مي کرد. کلاه سبزها را مي گفت. چند دقيقه پيش ، يکيشان آمده بود پيش دکتر و گفته بود« چون ما بي خبر آمده ايم ، اگر اجازه بدهيد، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند ، هم حقوق هاي ما را بگيرند». گفتم « شما براي همين ناراحتيد؟»
46) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضي ها هم ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه هارا از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاک ريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دوردست ها گم مي شود.
47) ايستاده بود زير درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنيم . زل زده بود به يک شاخه ي خالي.گفتم « دکتر ، بچه ها مي گن دشمن آماده باش داده.» حتي برنگشت . گفت «عزيز بيا ببين چه قدر زيباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتي کِي قراره حمله کنند؟».
48) - دکتر نيست . همه پادگان را گشتيم ، نبود. شايعه شد دکتر را دزديده اند . نارنجک و اسلحه برداشتيم رفتيم شهر. سرظهر توي مسجد پيدايش کرديم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سني ها. فرمانده پادگان از عصبانيت نمي توانست چيزي بگويد . پنج ماه مي شد که ارتش درهاي پادگان را روي خودش قفل کرده بود، براي حفظ امنيت.
49) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کرديم سمت اهواز . چند کيلومتر قبل از شهر پياده شديم. خبر رسيد لشکر 92 زمين گير شده. عراقي ها دارند مي رسند اهواز . دکتر رفت شناسايي. وقتي برگشت، گفت «همين جا جلوشان را مي گيريم. از اين ديگر نبايد جلوتر بيايند. » ما ده نفر بوديم، ده تا تانک زديم و برگشتيم . عراقي ها خيال کرده بودند از دور با خمپاره مي زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.
50) تانک دشمن سرش را انداخته پايين ، مي آيد جلو. نه آرپي جي هست، نه آرپي جي زن . يک نفر دولا دولا خودش را مي رساند به تانک ، مي پرد بالا ، يک نارنجک مي اندازد توي تانک ، برمي گردد. دکتر خوش حال است. يادشان به خير ؛ پنج نفر بودند. ديگر با دست خالي هم تانک مي زدند.
51) موقع غذا سرو کله عرب ها پيدا مي شد ؛ کاسه و قابلمه به دست ، منتظر . دکتر گفته بود « اول به آنها بدهيد ، بعد به ما. ما رزمنده ايم ، عادت داريم . رزمنده بايد بتواند دو سه روز دوام بياورد.»
52) وقتي کنسروها را پخش مي کرد، گفت «دکتر گفته قوطي ها شو سالم نگه دارين. » بعد خودش پيداش شد، با کلي شمع . توي هر قوطي يک شمع گذاشتيم و محکمش کرديم که نيفتد. شب قوطي ها را فرستاديم روي اروند.عراقي ها فکر کرده بودند غواص است ، تا صبح آتش مي ريختند.
53) گفتم «دکتر جان ، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه . اين پنکه هم جواب نمي ده . ما صد ، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم ، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق ...» .گفت « ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من.»
54) بلند گفت « نه عزيز جان ، نه . عقب نشيني نه . اگر قرار باشد يک جايي بايستيم و بميريم ، همين جا مي مانيم و مي ميريم .» کسي نميرد . وقتي برگشتيم ، يک نفر دستش ترکش خورده بود، يک نفر هم دوتا آرپي جي غنيمت برداشته بود.
55) سر کلاس درس نظامي مي گفت« اگر مي خواهي به يک ارتش حمله کني، بايد سه برابر تانک داشته باشي.» صدايم کرد و گفت « عزيز ، برو يه رگبار ببند اون جا وبيا . » رفتم ، ديدم يک دنيا تانک خوابيده . صدا مي کردم ، مي بستندم به گلوله . رگبار بستم و آمدم. مي گفت « عزيز رگبار که مي بندي، طرف عصبي مي شه و کسي که عصبي بشه ، نمي تونه بجنگه .»
56) تا آن وقت آرپي جي نديده بودم . دکتر آرپي جي زدن بهم ياد داد، خودش.
57) ماکت هايم را کار گذاشتم . بد نشده بود. از دور به نظر مي رسيد موشک تاو است. عراقي ها تاديدند، بهش شليک کردند، تا يکي دو ساعت بعد که فهميدند قلابي است و بي خيال شدند. فکر اين جايش را نمي کردند که من جای ماکت را با موشک واقعي عوض کنم . تا ديدمش گفتم « دکتر جان ، نقشه مان گرفت. هشت تا تانک زديم.»
58) از اهواز راه افتاديم ؛ دوتا لندرور . قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد.و آمد تو ، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين ، سنگر بگيريم . دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش . گفت «کنار جاده ديدمش . خوشگله ؟»
59) بيست و شش تا موشک ِ خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت «بگيرمشان ، اگر شد استفاده کنيم .»گرفتيم ، درست کردشان ، استفاده کرديم؛ هر بيست و شش تايش.
60) تا از هليکوپتر پياده شديم ، من ترکش خوردم . دکتر برم گرداند توي هلي کوپتر و دستور داد برگرديم عقب.وقتي رسيديم، هوا تاريک شده بود. دکتر مانده بود وسط دشمن. خلبان نمي توانست پرواز کند. تماس گرفتم تهران ، خواستم چند تا فانتوم بفرستند، منطقه را بمباران کنند.خدا خدا مي کردم دکتر طوريش نشود.
61) از خط که برگشتيم . مرخصي رد کردم و يک راست آمدم خانه . دل توي دلم نبود. قبل از عمليات که زنگ زده بودم ، دخترم مريض بود. حالش را پرسيدم ، خوب بود. زنم گفت « يک خانم عرب آمد دم در . گفت بچه را بردار برويم دکتر . دوا ها را هم خودش گرفت.»
62) بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا . به هزار بدبختي رادياتور را باز کرديم که سالم بياوريمش بيرون. د


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 40 صفحه بعد

درباره وبلاگ


امیدوارم که مطالب وبلاگ من برای شمامفیدباشد. باآرزوی موفقیت برای شما
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام خامنه ای (همه چیز) و آدرس amirkazemi1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 43
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 2000
بازدید کل : 176090
تعداد مطالب : 784
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1

Alternative content